پیلسوار. امیری از امرای آل بویه و معنی نام او سوار بزرگ باشد. و او بانی پیلسوار، دهی بحدود مغان آذربایجان است. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 90 و 91). رجوع به پیلسوار شود
پیلسوار. امیری از امرای آل بویه و معنی نام او سوار بزرگ باشد. و او بانی پیلسوار، دهی بحدود مغان آذربایجان است. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 90 و 91). رجوع به پیلسوار شود
سوداگر، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، چرچی، سقط فروش، سقطی، خرده فروش، پیلور برای مثال چو در بسته باشد چه داند کسی / که جوهرفروش است یا پیله ور (سعدی - ۵۳)، ابریشم فروش، فروشندۀ قز، قزّاز، ابریشمی، کسی که پیله می خرد و ابریشم می ریسد
سوداگر، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، چَرچی، سَقَط فُروش، سَقَطی، خُردِه فُروش، پیلَوَر برای مِثال چو در بسته باشد چه داند کسی / که جوهرفروش است یا پیله ور (سعدی - ۵۳)، اَبریشَم فُروش، فروشندۀ قز، قَزّاز، اَبریشَمی، کسی که پیله می خرد و ابریشم می ریسد
این ترکیب در شاهنامه به کار رفته است و با ملاحظۀ ابیات قبل ظاهراً معنی سوار نیزه دار می دهد. نیزرجوع به معنی اخیر واژۀ نیزه گذار شود: از آن پس به منذر چنین گفت شاه که اسبان این نیزه داران بخواه... به نعمان بفرمود منذر که رو فسیله گزین از گله دار نو همه دشت نیزه سواران بگرد نگر تا که دارند اسب نبرد. فردوسی
این ترکیب در شاهنامه به کار رفته است و با ملاحظۀ ابیات قبل ظاهراً معنی سوار نیزه دار می دهد. نیزرجوع به معنی اخیر واژۀ نیزه گذار شود: از آن پس به منذر چنین گفت شاه که اسبان این نیزه داران بخواه... به نعمان بفرمود منذر که رو فسیله گزین از گله دار نو همه دشت نیزه سواران بگرد نگر تا که دارند اسب نبرد. فردوسی
یک سوار. یک سواره. کنایه از شهسوار که در سواری نظیر نداشته باشد. (آنندراج). کسی که در سواری مفرد و یگانه باشد. (ناظم الاطباء). سوار بی نظیر و عدیل در سواری. (یادداشت مؤلف). شهسوار. تک سوار: گرچه بر اسب جفا یکه سواری بمتاز که دلم چنگ در آن گوشۀ فتراک زده ست. سیدحسن غزنوی. یکه سوار جلوه را صف شکن دو کون کن میرشکار غمزه را رخصت ترکتاز ده. مخلص کاشی (از آنندراج). ، یکه تاز. (آنندراج). بهادر و شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء)
یک سوار. یک سواره. کنایه از شهسوار که در سواری نظیر نداشته باشد. (آنندراج). کسی که در سواری مفرد و یگانه باشد. (ناظم الاطباء). سوار بی نظیر و عدیل در سواری. (یادداشت مؤلف). شهسوار. تک سوار: گرچه بر اسب جفا یکه سواری بمتاز که دلم چنگ در آن گوشۀ فتراک زده ست. سیدحسن غزنوی. یکه سوار جلوه را صف شکن دو کون کن میرشکار غمزه را رخصت ترکتاز ده. مخلص کاشی (از آنندراج). ، یکه تاز. (آنندراج). بهادر و شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء)
پیلور. شخصی که داروو اجناس عطاری و سوزن و ابریشم و مهره و امثال آن بخانه ها گرداند و فروشد. (برهان). دارو فروش. (آنندراج). صیدنانی. (تفلیسی) (مهذب الاسماء). خرده فروش. دوره گرد در ده ها. پلژی فروش. عطار. عقاقیری. چرخچی. کسی که اسباب مختلف در کیسه یا بسته ریزد و برای فروش دوره گرداند و عموماً به ده ها برد. (فرهنگ نظام). چرچی. تاجر دوره گرد. صندلانی. دست فروش. پلژه فروش. (مهذب الاسماء). در محاوره کسی که مس و سفیداب و دیگر آرایش زنان در کوچه ها فروشد. (از آنندراج) : در ته پیلۀ فلک پیله ور زمانه را نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری. خاقانی. چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهرفروش است یا پیله ور. سعدی. این مسئله از هم طلبان معرکه گیرند این خرقۀ پشمینه کشان پیله ورانند. مخلص کاشی (از آنندراج). فلاوره، پیله وران، طبیب. (آنندراج)
پیلور. شخصی که داروو اجناس عطاری و سوزن و ابریشم و مهره و امثال آن بخانه ها گرداند و فروشد. (برهان). دارو فروش. (آنندراج). صیدنانی. (تفلیسی) (مهذب الاسماء). خرده فروش. دوره گرد در ده ها. پلژی فروش. عطار. عقاقیری. چرخچی. کسی که اسباب مختلف در کیسه یا بسته ریزد و برای فروش دوره گرداند و عموماً به ده ها برد. (فرهنگ نظام). چرچی. تاجر دوره گرد. صندلانی. دست فروش. پلژه فروش. (مهذب الاسماء). در محاوره کسی که مس و سفیداب و دیگر آرایش زنان در کوچه ها فروشد. (از آنندراج) : در ته پیلۀ فلک پیله ور زمانه را نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری. خاقانی. چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهرفروش است یا پیله ور. سعدی. این مسئله از هم طلبان معرکه گیرند این خرقۀ پشمینه کشان پیله ورانند. مخلص کاشی (از آنندراج). فلاوره، پیله وران، طبیب. (آنندراج)
نام موضعی به هشت فرسنگی باجروان و شش فرسنگی جوی نو. سر راه محمودآبادگاوباری به باجروان. (نزهه القلوب چ اروپا ج 3 ص 181). از نواحی اران و موغان و از اقلیم و پنجم. آن را امیری پیله سوار نام از امرای آل بویه ساخته بوده است ودر زمان حمداﷲ مستوفی به قدر دیهی از آن مانده بود و آبش از رود باجروان و حاصلش غله بوده است. و نیز رجوع به ص 99 و 102 و 120 و 136 تاریخ غازان خان شود
نام موضعی به هشت فرسنگی باجروان و شش فرسنگی جوی نو. سر راه محمودآبادگاوباری به باجروان. (نزهه القلوب چ اروپا ج 3 ص 181). از نواحی اران و موغان و از اقلیم و پنجم. آن را امیری پیله سوار نام از امرای آل بویه ساخته بوده است ودر زمان حمداﷲ مستوفی به قدر دیهی از آن مانده بود و آبش از رود باجروان و حاصلش غله بوده است. و نیز رجوع به ص 99 و 102 و 120 و 136 تاریخ غازان خان شود
شخصی که دارو و اجناس عطاری و سوزن و ابریشم ومهره ومانند آن بخانه ها گرداند و فروشد خرده فروش دوره گرد: چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروش است یا پیله ور ک (سعدی)، طبیب پزشک
شخصی که دارو و اجناس عطاری و سوزن و ابریشم ومهره ومانند آن بخانه ها گرداند و فروشد خرده فروش دوره گرد: چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروش است یا پیله ور ک (سعدی)، طبیب پزشک